معنی بومی یک محل

حل جدول

بومی یک محل

اهل


بومی یک ناحیه

محلی، اهل، متوطن


ساکنان یک محل

اهالی


محل

اعتناست گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم.

واژه پیشنهادی

مترادف و متضاد زبان فارسی

بومی

اهل، بومزاد، محلی، ولایتی، متوطن،
(متضاد) غیر بومی

لغت نامه دهخدا

بومی

بومی. (ص نسبی) منسوب به شهر و بلاد. (ناظم الاطباء).منسوب به بوم. اهل محل. اهل ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). منسوب به بوم که بمعنی سرزمین و مملکت و کشور است. ساکن اصلی زمینی. (یادداشت بخط مؤلف): اما عیب این قلعه آن است که بمردم بسیار نگاه توان داشت و چون پادشاه مستقیم قصد آنجا کند، مردم بومی باشند که آنرا بدزدند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 158).
همان برده ٔ بومی و بربری
سبق برده برماه و بر مشتری.
نظامی.
|| مقابل بیرونی و غریب و خارجی. || دائمی. همیشگی. (یادداشت بخط مؤلف).

فرهنگ عمید

بومی

محلی: گیاهان بومی،
(اسم، صفت نسبی) کسی که در زادگاه خود زندگی می‌کند،

فرهنگ فارسی هوشیار

بومی

منسوب به شهر و بلاد، اهل محل، اهل ناحیه


مرض بومی

بیماری بومی

فرهنگ معین

بومی

(ص نسب.) منسوب به بوم، اهل محل، اهل ناحیه، محلی.

فارسی به عربی

بومی

اصلی، ساکن اصلی، محلی، مرض مستوطن، مواطن

فارسی به ایتالیایی

بومی

etnico

فارسی به آلمانی

بومی

Aborigine, Angeboren, Australischer ureinwohner, Eingeboren, Eingeboren, Eingeboren, Eingeborene (m), Einheimisch, Gebürtig, Heimatlich, Ortsansässig, Ureingesessen

معادل ابجد

بومی یک محل

166

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری